مهمانی هالووین

ساخت وبلاگ
مقدمه:

من همیشه دلم می خواستم تا جای ممکن در هالووین بترسم. دلم می خواست لباس یک شبح یا مومیایی یا اسکلت بپوشم.اما پدر مادرم به خرید رفتند و با لباس یک سگ برگشتند.یک لباس سفید گشاد که یک دم زرد هم به ان چسبیده بود.در ان شب هالووین من خجالت می کشیدم که از خانه بیرون بروم.به دوستانم گفتم که من یک سگ خون آشام هستم.اما انها حرفم را باور نکردند.آنها تمام  شب من را مسخره کردند و به من خندیدند. آن شب بدترین هالووین زندگی من بود.من آن شب وحشتناک را موقع نوشتن این داستان به یاد آوردم.این داستان درباره دو پسریاست که مردندبرای یک هالوین ترسناک.ولی با وحشتناک شدن شرایط دیگر این نظر را نداشتند.

داستان:

خیلی ترسیده بود، تا سر حد مرگ ترسیده بودم،و به واژه هایی گوش می کرد که امید وار بودم،هرگز آنها را نشنوم! مادرم می گفت: ((ما مهمانی هالووین را امسال در خانه خودمان برگزار میکنیم فوق العاده است مگر نه؟)) با ناراحتی گفتم: ((ولی من و دوستانم می خواستیم هالووین را بیرون از خانه بگذرانیم .))پدر گفت: ((مارک ، تو می توانی همه دوستانت را دعوت کنی ، بهتر نیست؟)) -((بهتر نیست؟ چرا باید کسی در هالووین به فکر بهتر بودن یا نبودن شرایطش باشد؟)) مادرم دستش را در موهایم فرو برد،کاری که از آن متنفر بودم،و اضافه کرد: (( همه هم کلاسی هایت را دعوت کن.)) مادیسون ، در حالی که مثل یک میمون بالا و پایین می پریدو کف می زد ، گفت: (( من هم می توانم همه هم کلاسی هایم را دعوت کنم؟)) مادرم گفت: (( البته!)) - ((اوه! معرکه است.)) گفتم: ((ما سیزده ساله ایم ، دوستان من از هم نشینی با یک مشت جوجه هشت ساله ، لذت نمی برند.)) همیشه مجبورم با مادیسون راه بیام! پدر و مادرم ، من را وادار می کردند تا مادیسون را به باغ وحش بچه ها ببرم،یا برای جشن تولدش ، مثل دلقک ها لباس بپوشم.مادرم رشته افکارم را برید و گفت:((اعتراض بس است ، مطمئنم که مهمانی بسیار خوبی می شود. ما بازی های بامزه ای را تدارک دیده ایم. )) پدرم گفت:((شاید یک فیلم ترسناک هم کرایه کنیم. )) او به مادیسون نگاه کرد و ادامه داد: ((البته نه خیلی ترسناک ، فقط کمی ترسناک!)) گفتم: ((من که خودم را به مریضی می زنم. )) وحشتناک بود. مطمئن بودم بعد از این مهمانی لوس و بچه گانه ، همه دوستانم را از دست می دادم! کاشکی می مردم و مجبور نبودم در این مهمانی شرکت کنم. و حق با من بود...               در واقع مهمانی از مرگ هم بدتر بود! فقط هشت یا نه نفر از دوستان من آمده بودند،  در عوض حدود سی نفر از دوستان مادیسون، با لباس ها شبیه شاهزاده ها در خانه ما گشت میزدند و فضولی میکردند. من و بهترین دوستم، جیک، خودمان را به شکل مرده هایی در آورده بودیم که از قبر فرار کرده بودند. پوس ما سبز براق و سر تا پای مان پر از زخم هایی بود که در حال خون ریزی بودند یا به صورت لکه های سیاه، روی پوست مان قرار داشتند. روی چشمم، یک چشم مصنوعی شبیه توب چسبانده بودم و یک تکه پوست زرد ، از دماغم آویزان بود. جیک، چاقوی بزرگ قهوه ای رنگی را پشت بلوز پاره پاره اش، فرو کرده بود.دوست داشتم یکی از موسیقی های خشنم ، را در مهمانی پخش کنم، ولی شاهزاده خانم ها موسیقی کودکانه را ترجیح می دادند. بیچاره دوست های من ؛ انها کسل و افسرده، دور میز جمع شده بودند. بازی های لوس مادرم هم، نتوانست مهمانی را گرم کند.      وحشتانک بود!                  هیچکدام از دوستان من در بازی ها شرکت نکردند. و بالاخره...                                                      بدترین قسمت ماجرا، فیلم ترسناکی کرایه کرده بود. فقط فکرش را بکنید، ((کارتون بابسفنجی ...!))    مادیسون و دوستانش برای تماشای کارتون، جلو تلویزیون نشستند. به جیک نزدیک شدم و در گوشش گفتم: ((بیا... بیا از اینجا برویم.))                                                                                   -((هاه؟))                                                                                                                          گفتم: ((بیا از اینجا برویم، دیگر نمی توانم تحمل کنم.)) یواشکی به طرف در رفتیم و بدون اینکه کسی متوجه شود، از خانه خارج شدیم. شب سردی بود . چمن جلوی در خانه، در نور ماه کامل، نقره ای فام به نظر می رسید. شاخه های لخت درختان، در نسیم، به این طرف ان طرف می رفتند وسر و صدا میکردند. بخار دهانم را دیدم. لباسم را مرتب کردم و به طرف خیابان به راه افتادم. جیک پرسید: ((کجا می رویم؟)) گفتم: ((هیچ جا! اصلا مهم نیست که کجا می رویم، مسأله این است که من حتی    نمی توانم  یک دقیقه دیگر، ان مهمانی بچه گانه را تحمل کنم.)) 

ادامه دارد...                                                                                                                          نویسنده:ارسلان

شعر وداستان...
ما را در سایت شعر وداستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4arsalan72729 بازدید : 200 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 14:08